بازگشت به لیست سوالات
ا.ا
عنوان :

اختلال خواب

دکترای روانشناسی تربیتی
با سلام و احترام
من 49 ساله و متاهل هستم هستم و چند سال است دچار اختلال خواب هستم و از ترانکوپین و لورازپام به تجویز پزشک متخصص استفاده می کردم که تاثیر زیادی نداشت
اخیرا" به پزشک فوق تخصص روانپزشکی مراجعه کردم که تشخیص وسواس فکری داد و داروی فلوو کسامین 50 - یک عدد در روز تجویز کرد الان حدود 15 روز است که دارو را مصرف می کنم
قرص فلوو کسامین را که تجویز شده 10 روز نصفه خوردم و الان 4 روز است که هرروز ظهر یک قرص مصرف می کنم .
از داروهایی که قبلا مصرف می کردم طبق دستور ترانکوپین را ظرف مدت 10 روز قطع کردم – قرص لورازپام 1 را هرشب نصف قرص مصرف می کردم (دوز بیشتر اذیتم می کند و نتیجه عکس دارد ) و الان هم به یک چهارم قرص در شب تغییر داده ام

چند روزی است آشفتگی ذهنی شبانه ام بیشترشده و ذهنم تا صبح درگیر است افکار و تصویرهای ذهنی به طور ناخواسته درذهنم ایجادمی شود این افکار مکرر و به صورت ناراحت کننده ای تکرارمی شود. به همین علت نمی توانم عمیق به خواب بروم و چندین بار از خواب پریده و مجددا" ادامه همان افکاریا خوابها را می بینم .
لطف کنید بفرمایید آیا تجویز دارو درست بوده و آیا بهتر است شبها مصرف کنم یا همان ظهر بهتر است و چرا علایم آشفتگی من بیشتر شده آیااز مصرف دارو است و رفته رفته بهتر می شود؟ پس از تماس با پزشک معالج هرشب نصف قرص آلپرازولام مصرف می کنم ولی فعلا تغییر قابل توجهی در مشکلم ایجاد نشده است
آیا احتیاج به داروی خواب آوردیگری هست که شبها راحت بخوابم با تشکر

با درود باید عرض کنم در خصوص دارو بهتر است خودتان دز داروها رو کم و زیاد نفرمایید و اگر مشکلی بوجود میآید حتما با پزشک مربوطه در میان بگذارید و اگر احیانا نسبت به تشخیص پزشک خود مطمین نیستید میتونید از پزشک دیگری راهنمایی بگیرید و اگر از روانپزشک نتیجه مناسبی حاصل نشد میتونید از دکتر اعصاب و روان کمک بگیرید چون اگر مشکل شما مغزی و فیزیولوژیکی باشه در حیطه تخصص اعصاب و روان هست نه روانپزشک ؛ اما در زمینه رواندرمانی و روانشناسی کمکی که میتونم به شما بکنم این هست که بطور حضوری چند جلسه مشاوره تشریف ببرید . من اضطرابها و استرسها ی شبانه و وسواسهای فکری را با تکنیکهای مایندفولنس و ریلکسیشن درمان میکنم . اولین گام تنفس دیافراگمی هست و انقباض و انبساط عضلات و سپس تصویر سازی های ذهنی و حساسیت زدایی های منظم ، و بعد هم تکنیکهای توقف فکر ؛ بنابراین در صورت نیاز میتونید با شماره 44467112 جهت مشاوره حضوری وقت بگیرید . اما فعلا سعی کنید روزی حداقل دو بار و هر بار حدود 5 دقیقه ارام روی صندلی راحتی بنشینید و با 5 شماره دم و 4 شماره حبس تنفس و 5 شماره معکوس بازدم انجام بدید بدون اینکه به چیزی فکر کنید و فقط تمرکزتون روی شمردن و تنفس باشه و به صدای دم و بازدم خود گوش فرا بدید و در حین انجام این عمل با دم بدن خودتون و منقبض کنید و با بازدم بدنتون و رها و شُل کنید . بعد از چند دقیقه تنشها از شما دور میشوند و ارام سازی صورت خواهد گرفت . برای توقف فکر هم سعی کنید زمان مشخصی را با خود قرار بزارید و فقط در اون زمان فکر کنید و اگر غیر اون ساعت أفکار به سراغ شما آمدند به أفکار بگویید به شما فکر خواهم کَرد اما در ساعت مقرر . با این تکنیکها اگر دقیق انجام دهید مطمین باشید بهتر خواهید شد . اما مشاوره های حضوری بسیار کمک کننده خواهندبود . موفق و سلامت و شاد باشید . دکتر افروز امیراسدی روانشناس




سوالات مشابه


حساسیت بالا روی همسرم

سلام خسته نباشید من خانومی هستم 24 ساله که 1 ساله نامزد کردم ما یه بوتیک لباس زنانه داریم.. و من به شدت روی رفتار همجنسام نسبت به همسرم واکنش نشون میدم یا اگرم نشون ندم حداقل 48 ساعت حالم به قدری بده که زندگی و به خودم و همسرم تلخ میکنم .. روی همه نه ولی روی خیلیا حساسم بعضی خانوما به خاطر یه تیکه لباس که مناسب بخرن حاضرن دست به هرکاری بزنن حتی با این که میبینن من کنار همسرم وایسادم .. بازم میگم اطمینان به همسرم دارم ایشون جلوی خانوما خیلی به من اهمیت میده واسه تخفیف هم بهشون میگه هرچی خانمم بگه ولی من تا یه درس اساسی به اون خانم ندم آروم نمیگیرم همسرم هم میدونم دیگه داره اذیت میشه ولی واقعا دست خودم نیست نمیدونم باید چیکار کنم؟؟

افسردگی

سلام؛بعد از کلی سختی خانواده هامون رو راضی کردیم تا من و آقایی که بهش علاقه داشتم عقد کردیم چهار ماه بعد با دعوای دوتا خانواده مجبور به طلاق شدم سه ماهه که جدا شدم و اون آقا دوباره نامزد کرد احساس غم ناامیدی و شکست دارم امید به زندگی ندارم کاملا سست کند شدم احساس میکنم زندگیم رو خانوادم بهم زدن اونا رو مقصر میدونم خودم رو با اون خانمی که جای من اومده که موفق تر از منه مقایسه میکنم احساس میکنم خدا بهترین موقعیتم رو ازم گرفته با تمام وجودم زندگیم رو بی معنی و ارزش میبینم و دلم میخواد مثل دو تا برادرم تو جوانی بمیرم چیکار باید کنم؟

کمکم کنید

سلام خسته نباشید،بنده دختر خانم 29 ساله هستم با مدرک لیسانس و شاغل هستم،بچه آخر خانواده ام و اختلاف سنیم با خواهر و برادرام تقریباً زیاده و هیچ دوست صمیمی نداشتم هیچ وقت ،خانواده هم باهام واسه مشورت کردن و کمک کردن ازم همیشه فاصله گرفتن،کسیو واسه درد و دل و کمک خواستن تو زندگیم نداشتم،واسه همین همیشه سعی میکردم با جنس مخالف دوست شم که بتونم با صحبت کردن باهاشون یکم آرامش پیدا کنم،چون خانواده ما جز خانواده های مشکل دار بود همیشه دعوا و جنگ و جدل بود من با گریه کردن شبا خوابم میبرد ،از استرس اینکه نکنه فردا بازم دعوا باشه،با پسرا تلفنی دوست میشدم ،باهاشون حرف میزدم و ولی هیچ وقت جرأت این رو نداشتم که حضوراً برم ببینمشون،میترسیدم،چون ظاهرم زیبا نبود هیچ پسری حاضر نمیشد منو با این قیافه و تیپم بپذیره و از ترس اینکه منو نپذیرن با دروغ باهاشون دوست میشدمو بعد از چند مدت دوستی به هم میخورد و با دعوا کات میشد و من دوباره جنگ اعصابم شروع میشد و دوباره در صدد پیدا کردن دوست دیگه بودم،واقعاً هنوز که هنوزه دارم اذیت میشم و هر روز غصه میخورم،زندگیمو دوس ندارم چون به کام من نبوده هیچ وقت،میشه راهنماییم کنید که چیکار کنم؟واقعاً کلافه ام

لطفا فقط یه راه کوچیک بهم بدید

سلام خیلی دوست داشتم بلند و زیاد راجع همه زندگیم بگم تا کاملا درکم کنید ولی باید کوتاه باشه از بچگی سختم و صحنه هایی که جلو چشمم هرروز مرور میشه خستم تا الان که اوضاع زندگیم بعد از یه مدت کوتاه خوب دوباره بد شد نگرانی و استرس مهاجرت هم دیوونم کرده فکر برگشت مادرم بعد از طلاق هم مغزمو درگیر کرده دکتر من پسر 18 ساله هستم که بچگی سخی داشتم بعد چند سال خوب بود با وجود نبود مادرم ولی حالا باز وضعیت عجیبیه خیانت مادرم جلو چشممه دعواها جلو چشممه از یه طرف هم فکر آینده خواهر بزرگم که خیلی برام عزیزه دکتر با اینهمه فکر و درگیری با اینکه تا یک ماه دیگه مهاجرت میکنم چیکار کنم

خانواده

سلام وقتتون بخیرمن دختر 21 ساله هستم و متاهلبا همسرم دوست بودیم و ازدواج کردیمو الان کمی با مشکل مالی مواجه هستیممشکل مالی به قدریه ک خیلی وقتا حتی ساده ترین و ضروری ترین چیز ها رو نمیتونم بخرم و اینکه تو دوره مجردی از امکانات کامل برخوردار بودمو در این بین فشار های خانواده برا این نداشتن وضع مالی و شغل همسرم خیلی روم زیادهالان ی مدته هی دوست دارم گریه کنم ب شوهرم وابسته تر شدم دوست دارم همش ابراز علاقه کنه و اینکه خیلی حساس شدممثلا علاوه بر خودش من هم با دختر خاله و دختردایی هاش راحتم و خوبیم الان چند رئزره اصلا دلم نمیخواد ک وقتی من نیستم و باید دنبال دختر خالش بره اون جلو بشینه یا اصلا کسی ک بهش نامحرمه جلو بشینعهتو طول اون مدت ک بره و بیلاد کلی ناراحتم و کلی هم خون خونمو میخوره بهونه گیر شدم با کوچیکترین حرف ناراحت میشم و با کوچکترین حرف عصبی میشم و اشکم سرازیر میشه مثل قبل بشاش نیستم و حوصله مهمونی یا دورهمی های طولانی مدت رو ندارماز طرفی خیلی کم این چیزا رو بروز میدم تا همسرمو اذیت نکنمازین وضع واقعا خسته شدم و نمیدونم چیکار کنملطفا راهنمایی کنید