34 سالمه و 10 ساله ازدواج کردم همسرم اصلا تعادل شخصیتی نداره پارسال 4 الی 5 بار پیش مشاور هم رفتیم چند وقت خوب بود ولی باز برگشتیم به حالت قبل
تقریبا 3 ماهه که خیلی مشکل داریم به شدت به من از لحاظ مالی بدبینه در صورتی که من خودم شاغلم و هیچ پولی ازش نمیگیرم به خانواده ام به شدت حساسه یعنی هربار که میریم اونجا وقتی برمیگردیم دعوا میکنه خیلی فریاد میزنه فحاشی میکنه دست بزن هم گاهی اوقات داره همیشه باهم قهریم شاید در ماه فقط یک هفته اش رو باهم حرف بزنیم همیشه دنبال بهانه است برای دعوا واقعا نگران پسرم که 7 سالشه هستم واقعا نمیدونم باید چکار کنم و میدونم اگه بگم بریم پیش روانپزشک میگه تو روانی هستی نه من
تو رو خدا یه راه حلی جلوی پام بزارین
سلام
این وضعیتی که شما میفرمایید یک اختلال جدی در همسر شما وجود دارد و قطعا نیاز به درمان دارویی دارند اگه خودشون راضی نمیشن شما به روانپزشک مراجعه نمایید تا حداقل با دادن قطره های دارویی حداقل از شدت علایم بکاهید
سوالات مشابه
مکیدن شست دست
سلام آقای دکتر دخترم امروز 3 ماهه شده چند روزی هستش که مدام علاقه نشون میده به مکیدن شستش چه در بیداری و چه در خواب،سوالم اینکه آیا این کار مشکلی داره؟ممکنه به یه عادت رفتاری تبدیل بشه تا سن بالاتر؟واگر مشکل هستش چجوری باید باهاش برخورد کنم ؟چون چندجا مطالعه کردم که اگر دستشو از دهنش بیرون بکشم ممکنه باعث لجباز شدن یا پرخاشگر شدنش بشه،در ضمن پستونک هم ندادم از اول چون خودم نمیخواستم پستونکی بشه ممنون
وسواس فکری
سلام اقای دکتر برای پدرم بهتون پیام دادم و شما گفتین که وسواس دارم.. میخواستم راهنماییم کنید.
اضطراب وافسردگی
سابقه استرس وافسردگی دارم برادرم دوماه قبل فوت کرد وفعلا حالم بدتر شده اضطراب وافسردگی شدید دارم بدنم ازدرون می لرزه وکف سرم درد می کنه فعلا آسنترا 100 می خورم ولوتیروکسین. نفسم می گیره وتپش قلبم دارم وتمایل به انجام هیچ کاری ندارم
افسردگی و استرس
سلام خانوم دکتر خسته نباشین دایی من 50 ساله هستن 5 سال پیش متارکه کردن و دو فرزند پسر 20 ساله و 14 ساله دارن از وقتی متارکه کردن بچه ها هم پیش ایشون هستن هم پیش همسر سابقشون ولی کلا درگیری زندگیشون بیشتر شده بشدت عصبی هستن و حالات افسردگی دارن خیییلی استرس و اضطراب دارن تا جایی که هروقت استرس میگیرن معذرت میخوام دستشویی شون میگیره کلا حالات روحیشون بهم ریخته ست همش دنبال راه هستن که زندگی قبل رو برگردونن ولی همسرشون راضی نمیشه بشدت نگران و کلافه آینده بچه هاشه روزایی که بچه هاش پیشش نیستن آروم و قرار نداره 20 بار بهشون میزنگه چکشون میکنه دنبال روانپزشک بودن که من شما رو معرفی کردم و از من خواستن شرح حال بدم براتون ممنون میشم راهنمایی بفرمایبن
پدرم
سلام اقای دکتر دختری هستم 26 ساله. پدرم اخلاقهای خاصی دارد که میخواستم با شما درمیان بگذارم.. تا شما کمکم کنید که چه رفتاری در برابر ایشان داشته باشم که به نفع هر دویمان باشد.. پدرم الان 57 سال دارن و من بخوان از خیلی قبل تر بگم.. من یادمه پنج سال داشتم که با شور و شوق چیزی را برای پدرم تعریف میکردم ولی ایشان همه اش حواسش ب تلوزیون بود.. بعدها که یازده ساله شده بودم میدیدم گاهی اوقات با مادرم که خسته ی کار روز و تر و خشک کردن ما بود لجبازی میکرد و تا نصف شب پای تلوزیون بود.. همیشه شوخ طبع بود و همه چیز را به شوخی میگرفت و وقتی از او میخواستیم شبیه بزرگترها رفتار کند خودش را به کوچه ی علی چپ میزند.. حالا که به این سن رسیده ام واقعا تحمل برخی رفتارهایش برایم ناممکن شده و ارزوی مرگش را میکنم خدای ناکرده.. پدرم وقتی چیزی را برایش میگوییم حواسش بما نیست.. اصلا با چیزهایی که ما و همه ی مردم را میخنداند خنده اش نمیگیرد.. چیزهایی که برای ما و حتی برادر 18 ساله ام مهم است انگار برای او اهمیتی ندارد.. خودش و خانواده اش را از دیگران پایین تر میبیند و مثلا در صف عابر بانک مدام میگوید زودباشید پشت سرمان هستند و انگار استرس میگیرد و اصلا شبیه یک مرد و حتی یک پسر بچه ی پنج ساله رفتار نمیکند.. مثلا گیر میدهد به چیزهای مختلف و اصلا موقعیت و شرایط را درک نمیکند وقتی برایم خواستگار می اید تمام استرس من و مادرم این است که پدرم چه میخواهد بگوید و او همیشه احمقانه ترین حرفها را میزند.. نصیحت پذیر که خب در سنی نیست که نصیحت قبول کند.. اما مثلا اگر درحال غذا خوردن باشد و از او بخواهیم درب شیشه ای که زورمان نمیرسد را باز کند از ما میپرسد قاشقم را کجا بگذارم!! و نمیتواند این مسئله را حل کند که اول قاشق را بر زمین گذاشته و بعد درب شیشه را باز کند! .. مدام بهمان چسبیده و بوسمان میکند و میگوید دوستتان دارم ولی همه مان میگوییم انقدر تکرار نکن حالمان را بهم زدی! ولی او انگار متوجه نیست.. میخواهد خوشحالمان کند ولی تا اولین جمله را میگوید اتش میگیریم.. اصلا تا حرف میزند بهم میریزیم.. هر کسی در دنیا حتی با یک کلمه میتواند حال دیگری را خوب کند اما پدرم نمیتواند.. و انگار یاد نگرفته و دقیقا برعکس ان کاری را که باید انجام میدهد.. اصلا طوری رفتار میکند که ما احساس کردیم برایش اهمیت نداریم و او فقط ب خودش فکر میکند و همه ی رفتارهایش خودخواهانه است.. حتی سلام کردن با او برایم مشکل شده.. انگار از شیاره ی دیگری امده که حتی چشمانش را نمیتوانم بخوانم.. مادرم میگوید هر چه باشد بهتر از یک مرد معتاد است و اینجوری خود را آرام میکند اما من نمیتوانم.. پولهایمان را راحت خرج میکند و اصلا مقتصد نیست و اصلا برایش مهم نیست که من خودم شهریه ی دانشگاه را پرداخت میکنم و حتی نمیپرسد پول کم نداری؟ یا اگر مریض شوم نمیگوید دکتر لازم ندارد.. انگار عقلش به این چیزها نمیرسد.. و همیشه تقصیر کاره خود را گردن دیگران می اندازد و مثلا میگوید چون دخترت هولم کرد این اتفاق افتاد و دیگر رفتارهایش برایمان مسخره شده و داریم از او فاصله میگیریم چون در کنارش بهمان خوش نمیگذرد.. برادرم با این سن کم ما را برد گردش و پدرم بجای تشویق کردن مدام گفت اینجا جای خوبی نیست انگار اصلا حواسش نیست که برادرم در این سن باید تشویق شود تا با اراده و با اعتماد بنفس شود برای زندگی اینده اش.. ما چ کنیم.. او خودش معتقد است خیلی خوب است!