بازگشت به لیست سوالات
z.a
عنوان :

درمان میشم ایا؟

متخصص روانپزشکی
فقط میخوام کمکم کنید نه توجهی بهم میشه نه کسی بفکرمه .خونه برامن شده کشتارگاه.مریض شدم تعادل روانی ندارم وهیچکس اهمیت نمیده چندبارخودزنی کردم موهای سرمومیکنم .وحتی میخورم .توحالا عصبانیت وگریه میخندم .حالم بده خیلی بد .تنهام کسی هم بفکردرمانم نیس ومنم شهامت اینوندارم برم پیش روانپزشک توروخدا کمکم کنید من توحین 22 سالگی دارم پیرمیشم ازغصه ودردی که متحملم.

باسلام وعرض ادب مشلتون از طریق اینترنت ونوشتاری حل نمیشود مشکلتون با ویزیت متخصص وحضوری قابل حل است و هر چه سریعتر. شرم از علایم فقط روند علایم را طولانیتر میکند وبس. طرح مسیله با نوشتن ان تفاوتی ندارد. شما میتونید با تلفن کردن شروع کنید موفق باشید




سوالات مشابه


شیطنت و بی دقتی کودک کلاس اولی سر کلاس

سلام خانوم دکتر من پسرم کلاس اول هست بر خلاف هوش سرشارش مدام معلمش به من پیام میده بی دقت و بی توجه سر کلاس یه راه کار در بدو ورود میخوام که یه کم خوب شه فعلا همین که تو خونه چه جوری باهاش برخورد کنم

کمک به یک افسرده

سلام. حدود 20 سال دارم. من دو سال گذشته از زندگیم رو درگیر ناراحتی ه شدید بودم و هستم پزشک نیستم ولی ب حتم افسردگی دارم دقیقا نمیدونم کِی دچارش شدم فقط وقتی فهمیدم ک فکر هر روزم منو به خودکشی سوق میداد و انگیزه انجام هر کاری و ازم میگرفت. من دختر موفقی در سن خودم بودم نمرات تحصیلی ه بالایی داشتم از زمانی ک برای کنکور شروع ب خوندن کردم تنهایی شدیدی و حس کردم این تنهایی منو واداشت تا ب دوستی با مذکر روو بیارم این دوستی ها صرفا ب خاطر ارضای حس تنهایی صورت گرفت اما هر چه ک بود باعث شد من احساس رقابت و میل به موفقیت رو بیش از قبل از دست بدم حس سرخوردگی همیشه با من بود زمانی ک والدین من از این دوستی ها آگاه شدند گوشی منو گرفتند نبود گوشی باعث این نشد تا من برای کنکور درس بخونم تنها برای موارد ضروری کلاس ها و آزمون های ترمی ب اجبار درس میخوندم اما برای کنکور هرگز. در این بین بارها تصمیم ب شروع برای خواندن کنکور کردم اما نشد فکر خودکشی لحظه ای از ذهنم پاک نمیشد بارها سقوط از طبقه پنجم را در ذهنم مرور میکردم آنچه مرا بازداشت ترس از آبرو و قضاوت نابجا درباره این کار ه من بود. دو ماه مانده ب کنکور من با خوردن چهل قرص اقدام ب خودکشی کردم اما موفق نشدم و از ترس لو رفتنم موضوع خودکشی را از خانواده ام پنهان کردم تا کنکور هر روز ب پرت کردن خودم از پنجره فکر میکردم فکر انجام اینکار و اتمام زندگی، این فشار روانی ه شدید و ناراحتی ه زیاد مرا آرام میکرد اما هر شب از انجامش امتناع میکردم برای یک دختر هجده ساله فکر هر شب خودکشی، گریه های مداوم و شکست های فراوان چیز کمی نبود من شب کنکور قصد کشتن خودم رو داشتم اما مثل همیشه ترسو بودم کنکور دادم و خراب کردم تصمیم گرفتم قبل از اعلام نتایج ب زندگی ام پایان دهم هر روز ه این زندگی برایم ناامیدی و ترس و سرافکندگی را رقم زد. نتایج آمد خانواده ام ب شدت شکه و ناراحت شدند از همه بدتر واکنش های پدرم بود نهایت با وجود گفتن اینکه من برای سال آینده توان روحی و جسمی ه شرکت در کنکور را ندارم ب گونه ای برایم انتخاب رشته کردند تا سال آینده مجبور ب شرکت در کنکور شوم در این بین من با شخصی دوست شدم که سعی در تغییر زندگی ام داشت یک دوستی ه مجازی ک پیش زمینه ای در حدود دو سال قبل تر داشت. در حین این دوستی من ب مسافرت رفتم اما تاثیری در ناراحتی من نداشت با اعلام نتایج و مشخص شدن اینک من رشته ای مجاز نشدم تصمیم جدی در خودکشی باز ب ذهنم آمد. دوست مذکر مجازی من، مرا از انجام اینکار بازداشت دلیل قبول حرف هایش برای من صرفا وابستگیه عاطفی شدیدی بود ک ب وی داشتم من بنا ب علاقه ای ک ب او داشتم تصمیم گرفتم برای کنکور بخوانم و اینکار را از اواخر شهریور سال گذشته انجام دادم در آزمون شرکت کرده و تا بازه آبان ضمن بودن این دوست ک نه تنها مرا از درس باز نمیداشت بلکه اولویتش در دوستی آوردن رشته پزشکی هم بود. در دوستی مان از من خواسته شد تا کارنامه هر آزمون را برایش بفرستم و سعی داشتم تا هر آزمون را بهتر از قبل بدهم نهایت در آبان آزمون من بدتر شد دوستی مان در شرف اتمام بود حال روحی بسیار بدی پیدا کرده بودم با برگشت دوستم خیالم راحت شد اما حالم بهتر نشد ترس از دست دادن او و تکرار این تجربه تلخ مرا واداشت تا کارنامه های ارسالی خودم را برای او جعل کنم.. دیگر درس نمیخواندم در عوض هر دو هفته یکبار مرگ را تجربه میکردم هر دو هفته من فکر خودکشی بودم فاصله این آزمون تا آزمون بعدی. ضمن درس خواندن ه دروغین من، در دوستی دعواهای شدیدی داشتیم این دعوا ها استرس مرا بیشتر حالم را خراب تر میکرد چرا ک مقصر اصلی آن ها من بودم ک یا بی منطق بودم یا بسیار عصبانی تا بازه اسفند دعوا ها ادامه داشت، حال بد من ادامه داشت، فکر خودکشی ادامه داشت ولی از ترس عملی نمیشد بشدت ب این دوست وابسته شدم بسیار آدم خوبی بود سعی در تغییر عادات بد من داشت من در تنهایی خودم بشدت ب او نیاز داشتم چرا ک نه با خانواده ام صمیمی بودم نه هیچ دوست صمیمی یی هرگز داشتم. در ماه اسفند من تغییر کردم از لحاظ رفتاری تلاش بسیاری مینمودم تا عالی باشم بارها تلاش کردم درس بخوانم اما بی انگیزگی و ناراحتی شدید من مانع میشد در بازه فروردین و اردیبهشت سال جاری تصمیمم برای روش خودکشی تغییر کرد، دار زدن.. چند بار انجام دادم اما ناموفق. در تمام این مدت ب دوستم ک تصمیمش برای دوستی مان ب ازدواج ختم شده بود دروغ گفتم ک پزشکی می آورم. فشار دروغ های پی در پی ام شکست های درسی ام ذهن مشوش و روح آزرده ام. این وضعیت تا کنکور ادامه داشت باز کنکور خراب کردم و ب همه دروغ گفتم تصمیمم دوستم ازدواج بود. پس از اعلام نتیجه کارنامه را جعل کرده و ب دوستم نشان دادم. همان روز تمام این صحبت ها را با پدرم درباره افسردگی و اقدام ب خودکشی انجام دادم پاسخی نیافتم حتی ب پدرم گفتم راهی آبرومندانه تر برای خودکشی ب من نشان بده.. پدرم در جواب گفت او هم قصد خودکشی داشته و فقط خودم میتوانم ب خودم کمک کنم... پس از اعلام نتیجه دوستم ب خواستگاری آمد جواب خانواده منفی بود. خانواده دوستم نیز فکر میکردند پزشکی می آورم تمام این مدت اقدام ب خودکشی من بسیار جدی تر شده بود سرچ درباره روش های مخالف تا اقدام برای خرید مرگ موش تا ایستادن لبه پنجره پنج طبقه. نهایت، فشار های زیاد خانواده ی دوستم باعث شد همه ی حقیقت گفته شود دوستی یک ساله مان فاش شود من حتی تا خرید کت و شلوار نامزدی هم با آن ها دور از چشم خانواده رفته بودم. دوستش داشتم و دارم اما تفاوت های مان بسیار زیاد است. الان در خانه وضع بسیار خراب است در بدترین روز هایم هستم. ب دوستم همه ی حقیقت را گفتم تصمیم ازدواج ما بهم خورد اما بنا ب معرفت ش با من در یک دوستی ساده ماند او مهم ترین فرد زندگی من است و من زنده بودن امروزم را مدیونش هستم الان تصمیم ب خودکشی ندارم. وضعیت پدرم مرا دیوانه کرده او مانند من دیوانه ی به تمام معناست، بداخلاق و بی حوصله. بی محبت. او یک نظامی بوده بسیاری از این حس های ضد و نقیض من ریشه در کودکی ه تنهایم داشته. فاصله سنی زیادی با سه اعضای دیگر خانواده،مادر و پدر و برادرم، دارم کوچک ترین عضو. ب یاد دارم یا پدرم نبوده یا وقتی آمده تنها از راه دعوا و داد و بیداد مرا کنترل کرده من در بچگی ب شدت شیطان بوده ام و تنها راهی ک مرا با آن اینگونه آرام و گوشه گیر کرده اند داد و بیداد و سرکوب بوده. وقتی عدم محبت پدرم را ب او بازگو کردم پدرم حق را ب خودش داد ک او نیز محبت میخواهد از طرف من. ولی من محبت را از او نیاموختم تا خرج کنم وقتی علت دوستی ه یک ساله با یک غریبه را کمبود محبت ب آن ها گفتم باز گوش های خود را گرفتند. در این شرایط پدرم را اصلا نمیتوانم درک کنم. در حال فراموشی اش هستم او پنج سال است ک بازنشسته شده و چندین بار با خوردن قرص ب حالت منگی یا حتی خودکشی رسیده. مادر و پدرم نیز ب صورت متوالی در سال های گذشته دعوا های شدیدی داشته اند ک آن ها را کامل ب یاد دارم. الان انتخاب رشته کرده ام تا در یک رشته ی غیر مرتبط درس بخوانم و تصمیم دارم تا میتوانم کلاس های متفرقه بروم. خانواده ام ب من بی اعتماد شده اند. سعی میکنم ب گذشته فکر نکنم. با پدرم حرف نزنم و نادیده بگیرمش تا راحت تر باشم من ب گونه ای حساس هستم ک هر واکنشی از پدرم مرا شدیدا از لحاظ روحی خراب میکند او بنده ی اخم است. با تشکر از ملاحظه شما.

کمک به یک افسرده

سلام. حدود 20 سال دارم. من دو سال گذشته از زندگیم رو درگیر ناراحتی ه شدید بودم و هستم پزشک نیستم ولی ب حتم افسردگی دارم دقیقا نمیدونم کِی دچارش شدم فقط وقتی فهمیدم ک فکر هر روزم منو به خودکشی سوق میداد و انگیزه انجام هر کاری و ازم میگرفت. من دختر موفقی در سن خودم بودم نمرات تحصیلی ه بالایی داشتم از زمانی ک برای کنکور شروع ب خوندن کردم تنهایی شدیدی و حس کردم این تنهایی منو واداشت تا ب دوستی با مذکر روو بیارم این دوستی ها صرفا ب خاطر ارضای حس تنهایی صورت گرفت اما هر چه ک بود باعث شد من احساس رقابت و میل به موفقیت رو بیش از قبل از دست بدم حس سرخوردگی همیشه با من بود زمانی ک والدین من از این دوستی ها آگاه شدند گوشی منو گرفتند نبود گوشی باعث این نشد تا من برای کنکور درس بخونم تنها برای موارد ضروری کلاس ها و آزمون های ترمی ب اجبار درس میخوندم اما برای کنکور هرگز. در این بین بارها تصمیم ب شروع برای خواندن کنکور کردم اما نشد فکر خودکشی لحظه ای از ذهنم پاک نمیشد بارها سقوط از طبقه پنجم را در ذهنم مرور میکردم آنچه مرا بازداشت ترس از آبرو و قضاوت نابجا درباره این کار ه من بود. دو ماه مانده ب کنکور من با خوردن چهل قرص اقدام ب خودکشی کردم اما موفق نشدم و از ترس لو رفتنم موضوع خودکشی را از خانواده ام پنهان کردم تا کنکور هر روز ب پرت کردن خودم از پنجره فکر میکردم فکر انجام اینکار و اتمام زندگی، این فشار روانی ه شدید و ناراحتی ه زیاد مرا آرام میکرد اما هر شب از انجامش امتناع میکردم برای یک دختر هجده ساله فکر هر شب خودکشی، گریه های مداوم و شکست های فراوان چیز کمی نبود من شب کنکور قصد کشتن خودم رو داشتم اما مثل همیشه ترسو بودم کنکور دادم و خراب کردم تصمیم گرفتم قبل از اعلام نتایج ب زندگی ام پایان دهم هر روز ه این زندگی برایم ناامیدی و ترس و سرافکندگی را رقم زد. نتایج آمد خانواده ام ب شدت شکه و ناراحت شدند از همه بدتر واکنش های پدرم بود نهایت با وجود گفتن اینکه من برای سال آینده توان روحی و جسمی ه شرکت در کنکور را ندارم ب گونه ای برایم انتخاب رشته کردند تا سال آینده مجبور ب شرکت در کنکور شوم در این بین من با شخصی دوست شدم که سعی در تغییر زندگی ام داشت یک دوستی ه مجازی ک پیش زمینه ای در حدود دو سال قبل تر داشت. در حین این دوستی من ب مسافرت رفتم اما تاثیری در ناراحتی من نداشت با اعلام نتایج و مشخص شدن اینک من رشته ای مجاز نشدم تصمیم جدی در خودکشی باز ب ذهنم آمد. دوست مذکر مجازی من، مرا از انجام اینکار بازداشت دلیل قبول حرف هایش برای من صرفا وابستگیه عاطفی شدیدی بود ک ب وی داشتم من بنا ب علاقه ای ک ب او داشتم تصمیم گرفتم برای کنکور بخوانم و اینکار را از اواخر شهریور سال گذشته انجام دادم در آزمون شرکت کرده و تا بازه آبان ضمن بودن این دوست ک نه تنها مرا از درس باز نمیداشت بلکه اولویتش در دوستی آوردن رشته پزشکی هم بود. در دوستی مان از من خواسته شد تا کارنامه هر آزمون را برایش بفرستم و سعی داشتم تا هر آزمون را بهتر از قبل بدهم نهایت در آبان آزمون من بدتر شد دوستی مان در شرف اتمام بود حال روحی بسیار بدی پیدا کرده بودم با برگشت دوستم خیالم راحت شد اما حالم بهتر نشد ترس از دست دادن او و تکرار این تجربه تلخ مرا واداشت تا کارنامه های ارسالی خودم را برای او جعل کنم.. دیگر درس نمیخواندم در عوض هر دو هفته یکبار مرگ را تجربه میکردم هر دو هفته من فکر خودکشی بودم فاصله این آزمون تا آزمون بعدی. ضمن درس خواندن ه دروغین من، در دوستی دعواهای شدیدی داشتیم این دعوا ها استرس مرا بیشتر حالم را خراب تر میکرد چرا ک مقصر اصلی آن ها من بودم ک یا بی منطق بودم یا بسیار عصبانی تا بازه اسفند دعوا ها ادامه داشت، حال بد من ادامه داشت، فکر خودکشی ادامه داشت ولی از ترس عملی نمیشد بشدت ب این دوست وابسته شدم بسیار آدم خوبی بود سعی در تغییر عادات بد من داشت من در تنهایی خودم بشدت ب او نیاز داشتم چرا ک نه با خانواده ام صمیمی بودم نه هیچ دوست صمیمی یی هرگز داشتم. در ماه اسفند من تغییر کردم از لحاظ رفتاری تلاش بسیاری مینمودم تا عالی باشم بارها تلاش کردم درس بخوانم اما بی انگیزگی و ناراحتی شدید من مانع میشد در بازه فروردین و اردیبهشت سال جاری تصمیمم برای روش خودکشی تغییر کرد، دار زدن.. چند بار انجام دادم اما ناموفق. در تمام این مدت ب دوستم ک تصمیمش برای دوستی مان ب ازدواج ختم شده بود دروغ گفتم ک پزشکی می آورم. فشار دروغ های پی در پی ام شکست های درسی ام ذهن مشوش و روح آزرده ام. این وضعیت تا کنکور ادامه داشت باز کنکور خراب کردم و ب همه دروغ گفتم تصمیمم دوستم ازدواج بود. پس از اعلام نتیجه کارنامه را جعل کرده و ب دوستم نشان دادم. همان روز تمام این صحبت ها را با پدرم درباره افسردگی و اقدام ب خودکشی انجام دادم پاسخی نیافتم حتی ب پدرم گفتم راهی آبرومندانه تر برای خودکشی ب من نشان بده.. پدرم در جواب گفت او هم قصد خودکشی داشته و فقط خودم میتوانم ب خودم کمک کنم... پس از اعلام نتیجه دوستم ب خواستگاری آمد جواب خانواده منفی بود. خانواده دوستم نیز فکر میکردند پزشکی می آورم تمام این مدت اقدام ب خودکشی من بسیار جدی تر شده بود سرچ درباره روش های مخالف تا اقدام برای خرید مرگ موش تا ایستادن لبه پنجره پنج طبقه. نهایت، فشار های زیاد خانواده ی دوستم باعث شد همه ی حقیقت گفته شود دوستی یک ساله مان فاش شود من حتی تا خرید کت و شلوار نامزدی هم با آن ها دور از چشم خانواده رفته بودم. دوستش داشتم و دارم اما تفاوت های مان بسیار زیاد است. الان در خانه وضع بسیار خراب است در بدترین روز هایم هستم. ب دوستم همه ی حقیقت را گفتم تصمیم ازدواج ما بهم خورد اما بنا ب معرفت ش با من در یک دوستی ساده ماند او مهم ترین فرد زندگی من است و من زنده بودن امروزم را مدیونش هستم الان تصمیم ب خودکشی ندارم. وضعیت پدرم مرا دیوانه کرده او مانند من دیوانه ی به تمام معناست، بداخلاق و بی حوصله. بی محبت. او یک نظامی بوده بسیاری از این حس های ضد و نقیض من ریشه در کودکی ه تنهایم داشته. فاصله سنی زیادی با سه اعضای دیگر خانواده،مادر و پدر و برادرم، دارم کوچک ترین عضو. ب یاد دارم یا پدرم نبوده یا وقتی آمده تنها از راه دعوا و داد و بیداد مرا کنترل کرده من در بچگی ب شدت شیطان بوده ام و تنها راهی ک مرا با آن اینگونه آرام و گوشه گیر کرده اند داد و بیداد و سرکوب بوده. وقتی عدم محبت پدرم را ب او بازگو کردم پدرم حق را ب خودش داد ک او نیز محبت میخواهد از طرف من. ولی من محبت را از او نیاموختم تا خرج کنم وقتی علت دوستی ه یک ساله با یک غریبه را کمبود محبت ب آن ها گفتم باز گوش های خود را گرفتند. در این شرایط پدرم را اصلا نمیتوانم درک کنم. در حال فراموشی اش هستم او پنج سال است ک بازنشسته شده و چندین بار با خوردن قرص ب حالت منگی یا حتی خودکشی رسیده. مادر و پدرم نیز ب صورت متوالی در سال های گذشته دعوا های شدیدی داشته اند ک آن ها را کامل ب یاد دارم. الان انتخاب رشته کرده ام تا در یک رشته ی غیر مرتبط درس بخوانم و تصمیم دارم تا میتوانم کلاس های متفرقه بروم. خانواده ام ب من بی اعتماد شده اند. سعی میکنم ب گذشته فکر نکنم. با پدرم حرف نزنم و نادیده بگیرمش تا راحت تر باشم من ب گونه ای حساس هستم ک هر واکنشی از پدرم مرا شدیدا از لحاظ روحی خراب میکند او بنده ی اخم است. با تشکر از ملاحظه شما.

افسرگی

سلام من خانم 32 ساله متاهل پزشک رزیدنت زنان سال 4 تهران وهمسر 36 ساله ارتوپد مشغول گذراندن طرح،من از ساله یک به علت فشار کاری فراوان و اصرار خانواده به ادامه این رشته دچار افسردگی شدید و پر خوابی شدم و شروع به خوردن قرص مدافنیل 200BD,ونلافاکسین 75 و بوپروپون شدم و کسی هم اطلاع نداره و هر روز صبح این همه قرص میخورم،بدونه ایناهم نمی تونم ادامه بدم ،سوالم اینه این قرص ها ممکنه در دراز مدت برایه من ضرر داشته باشه؟و ممکنه علت چاقی ام هم این باشه؟

دارو

سلام آقای دکتر همسر بنده آقایی 36 ساله هستند. یه پسر 3.5 ساله هم داریم.ایشون خیلی عصبی مزاج و تندخو. خیلی زود عصبی میشن. البته پدرشون هم به همین صورت و خیلی شدیدتر عصبی و دیکتاتور بودند و تو شرایط سالمی بزرگ نشدند. به مرور در زندگی 8ساله امان کمی بهتر شدند. ولی اصلا قبول نمیکردند که به پزشک مراجعه کنند و دارو مصرف کنند. تا اینکه به دلیل گرفتگی شدید عضلات و کمر درد به دکتر ارتوپد مراجعه کردند. و به جز قرص های ویتامین و مربوط به ارتوپد ب ایشان نورتریپترین 10 شبی یک عدد برای مدت دوماه. شاید اغراق باشه ولی این دوماه زندگی ما رویایی شده بود. از آرامش ایشان من و پسرم هم خیلی آروم بودیم. و اخلاق پسرم هم تغییر کرده بود چون پدرش آروم و خوش برخورد شده بود و زود از کوره در نمیرفت. حالا میخوام بپرسم از خدمتان که آیا میشه این قرص رو ادامه بدهند؟ و کلا این قرص رو تا چه مدت میتونند بخورند؟ چون ایشون به دلیل مشغله کاری دکتر نمیرن مگر خیلی شرایطشون وخیم باشه. تا حالا چندین بار خواهش کردم برن ولی میگن فرصت ندارم. ولی راضی شده ک قرص ها رو ادامه بده. من نگران عادت کردن ب قرص ها هستم. کلا همسر من انسان خانواده دوست و زحمت کشی هستند و خیلی مسئولیت پذیر هستند.و کارشان هم مربوط جرثقیل های سقفی هست که سخت و فیزیکی هست. فقط بی مورد عصبی میشن و زود از کوره در میرن و زود پشیمون میشن. لطفا یک خانواده رو به آرامش برگردونید.