سلام در اولین فرصت به روانپزشک مراجعه کنید. معمولا نیروهای مصلح هم روانپزشکان مورد اعتماد دارند که با دفترچه بتوانید از خدمات آنها استفاده کنید

خیر به نظرم به ایشان اطمینان کنید و داروهاتون را تا زمانی که مجددا ویزیت میشین ادامه بدین
سوالات مشابه
اضطراب وافسردگی
سابقه استرس وافسردگی دارم برادرم دوماه قبل فوت کرد وفعلا حالم بدتر شده اضطراب وافسردگی شدید دارم بدنم ازدرون می لرزه وکف سرم درد می کنه فعلا آسنترا 100 می خورم ولوتیروکسین. نفسم می گیره وتپش قلبم دارم وتمایل به انجام هیچ کاری ندارم
افسردگی و استرس
سلام خانوم دکتر خسته نباشین دایی من 50 ساله هستن 5 سال پیش متارکه کردن و دو فرزند پسر 20 ساله و 14 ساله دارن از وقتی متارکه کردن بچه ها هم پیش ایشون هستن هم پیش همسر سابقشون ولی کلا درگیری زندگیشون بیشتر شده بشدت عصبی هستن و حالات افسردگی دارن خیییلی استرس و اضطراب دارن تا جایی که هروقت استرس میگیرن معذرت میخوام دستشویی شون میگیره کلا حالات روحیشون بهم ریخته ست همش دنبال راه هستن که زندگی قبل رو برگردونن ولی همسرشون راضی نمیشه بشدت نگران و کلافه آینده بچه هاشه روزایی که بچه هاش پیشش نیستن آروم و قرار نداره 20 بار بهشون میزنگه چکشون میکنه دنبال روانپزشک بودن که من شما رو معرفی کردم و از من خواستن شرح حال بدم براتون ممنون میشم راهنمایی بفرمایبن
پدرم
سلام اقای دکتر دختری هستم 26 ساله. پدرم اخلاقهای خاصی دارد که میخواستم با شما درمیان بگذارم.. تا شما کمکم کنید که چه رفتاری در برابر ایشان داشته باشم که به نفع هر دویمان باشد.. پدرم الان 57 سال دارن و من بخوان از خیلی قبل تر بگم.. من یادمه پنج سال داشتم که با شور و شوق چیزی را برای پدرم تعریف میکردم ولی ایشان همه اش حواسش ب تلوزیون بود.. بعدها که یازده ساله شده بودم میدیدم گاهی اوقات با مادرم که خسته ی کار روز و تر و خشک کردن ما بود لجبازی میکرد و تا نصف شب پای تلوزیون بود.. همیشه شوخ طبع بود و همه چیز را به شوخی میگرفت و وقتی از او میخواستیم شبیه بزرگترها رفتار کند خودش را به کوچه ی علی چپ میزند.. حالا که به این سن رسیده ام واقعا تحمل برخی رفتارهایش برایم ناممکن شده و ارزوی مرگش را میکنم خدای ناکرده.. پدرم وقتی چیزی را برایش میگوییم حواسش بما نیست.. اصلا با چیزهایی که ما و همه ی مردم را میخنداند خنده اش نمیگیرد.. چیزهایی که برای ما و حتی برادر 18 ساله ام مهم است انگار برای او اهمیتی ندارد.. خودش و خانواده اش را از دیگران پایین تر میبیند و مثلا در صف عابر بانک مدام میگوید زودباشید پشت سرمان هستند و انگار استرس میگیرد و اصلا شبیه یک مرد و حتی یک پسر بچه ی پنج ساله رفتار نمیکند.. مثلا گیر میدهد به چیزهای مختلف و اصلا موقعیت و شرایط را درک نمیکند وقتی برایم خواستگار می اید تمام استرس من و مادرم این است که پدرم چه میخواهد بگوید و او همیشه احمقانه ترین حرفها را میزند.. نصیحت پذیر که خب در سنی نیست که نصیحت قبول کند.. اما مثلا اگر درحال غذا خوردن باشد و از او بخواهیم درب شیشه ای که زورمان نمیرسد را باز کند از ما میپرسد قاشقم را کجا بگذارم!! و نمیتواند این مسئله را حل کند که اول قاشق را بر زمین گذاشته و بعد درب شیشه را باز کند! .. مدام بهمان چسبیده و بوسمان میکند و میگوید دوستتان دارم ولی همه مان میگوییم انقدر تکرار نکن حالمان را بهم زدی! ولی او انگار متوجه نیست.. میخواهد خوشحالمان کند ولی تا اولین جمله را میگوید اتش میگیریم.. اصلا تا حرف میزند بهم میریزیم.. هر کسی در دنیا حتی با یک کلمه میتواند حال دیگری را خوب کند اما پدرم نمیتواند.. و انگار یاد نگرفته و دقیقا برعکس ان کاری را که باید انجام میدهد.. اصلا طوری رفتار میکند که ما احساس کردیم برایش اهمیت نداریم و او فقط ب خودش فکر میکند و همه ی رفتارهایش خودخواهانه است.. حتی سلام کردن با او برایم مشکل شده.. انگار از شیاره ی دیگری امده که حتی چشمانش را نمیتوانم بخوانم.. مادرم میگوید هر چه باشد بهتر از یک مرد معتاد است و اینجوری خود را آرام میکند اما من نمیتوانم.. پولهایمان را راحت خرج میکند و اصلا مقتصد نیست و اصلا برایش مهم نیست که من خودم شهریه ی دانشگاه را پرداخت میکنم و حتی نمیپرسد پول کم نداری؟ یا اگر مریض شوم نمیگوید دکتر لازم ندارد.. انگار عقلش به این چیزها نمیرسد.. و همیشه تقصیر کاره خود را گردن دیگران می اندازد و مثلا میگوید چون دخترت هولم کرد این اتفاق افتاد و دیگر رفتارهایش برایمان مسخره شده و داریم از او فاصله میگیریم چون در کنارش بهمان خوش نمیگذرد.. برادرم با این سن کم ما را برد گردش و پدرم بجای تشویق کردن مدام گفت اینجا جای خوبی نیست انگار اصلا حواسش نیست که برادرم در این سن باید تشویق شود تا با اراده و با اعتماد بنفس شود برای زندگی اینده اش.. ما چ کنیم.. او خودش معتقد است خیلی خوب است!
دردودل
سلام خانم دکتر من سی سالمه و نه سالی هست ازدواج کردم و صاحب دو فرزند هستم و خانه دار با وجود داشتم تحصیلات عالیه تربیت فرزند برام مهمتر بود و تصمیمم این هست که تا هفت سالگی کامل در کنارشون باشم و همسرم سرکار میرن و به گفته خودشون کارهای خانه و بچه ها با تو و معیشت خانه با من اوشب بهشون گفتم بچه کوچیک رو نگه دار من بچه اول و شامشو بدم گفت من امروز نسبت به روزای دیگه بیشتر نگه داشتم نگه داشتن روزای قبلشون گاهی هیچی گاهی کمتر یکساعت بوده و امروز حدود یکساعت بهم گفتن که وظیفه تو هست بچه داری و اگر بتونم کمک میکنم آیا این حرف درسته ؟ خیلی ناراحتم و اصلا درک نمیکنم مگر فقط فرزند منه که منت میزارن!!!
داشتن حالت های مانند افسردگی شدید ودرد عضلات
با سلام خدمت دکتر محترم من حدود 2 سال برای مشکل اضطراب وافسردگی دارو مصرف کردم ومتاسفانه از دارو درمانی هیچ گونه نتیجه مثبتی نگرفتم شاید بدتر هم شدم من از دارو درمانی نتیجه ای نگرفتم وبدنم با داروهای اعصاب سازگاری ندارد به محض مصرف برخی از داروها دچار درد عضلاتی میشم به توصیه یک خانم دکتر من قرص آمی ترپتیلین 25 را به صورت نصف قرص هرشب به مدت 4 هقته مصرف کردم ولی بعد اتمام دوره ازمایش این قرص بدتر شدم ولی بهتر نشدم الان اکنون شبا به راحتی خواب نمیرم وصبح دیر وقت که از خواب بلند میشم بدنم طوری هست انگار زیاد خسته وکوفته ام ودچار درد عضلات هستم وتوانایی حرکت هم برام دشوار هست واشتهام خرابه وحالت نا امیدی در نخغته است راه چاره ای برای مشکلم میخواستم واقعا از دارو درمانی خسته شدم اینقدر دارو مصرف کردم از فلکوستین وپرانول شروع کردم تا داروهای با دوز بالا